با دیدن این تصاویر احساس خوشایندی بهم دست می ده و میگم ای کاش در اون سنین بودم ولی افسوس ....
وقتی بچه بودیم نوشتیم بابا نان داد اما ندانستیم که بابا برای این نان جوانیش را داد ....
پدر داشتیم و داریم اما پدری است نامهربان ، نمی دانم چرا زمانه با ما این بازی را کرد ، مهر پدری را حس نکردیم و این کمبود را همچنان در زندگی داشتیم و داریم .
وقتی کسی از خوبی و مهربانی های پدرش تعریف میکند بی اختیار اشک از چشمانم میریزد...زمانه هم از او دادخواهی کرد اما چه فایده دلم راضی به آن نبود ای کاش همیشه و همه جا مخصوصا در روزهای سخت کنارمون نبود اما...
شاید به طریقی ماهم مقصر بودیم وقتی پدر و مادرم ازهم طلاق گرفتن چون محبت پدر کم دید بودیم و هرچند کارهای اشتباه مادرمون راهم میدانستیم به مادر پناه بردیم و اون با هزار بدبختی پر وبال مارو گرفت .
درسته که هر از چند ماه به دیدنش میریم وقتی هم که می بینم ناراحت میشوم از اینکه ماهارا از دست داده هر چه باشد به خاطر ماها از صبح تا شب جون میکند اما محبت کردن بلد نبود .
حالا مادرم هم هر از گاهی احساس پشیمانی میکند که ای کاش طلاق نگرفته بودم اما چه فایده زهی خیال باطل چون هردو ازدواج کردن و هیچ کدام خوشبخت نیستن هیچ کدام ! ماهم فدای تصمیم اشتباه آنها شدیم .
ولی با این حال عاشق مادرم و دوستدار پدرم با اون همه بدیهایش هستم و روز پدر را بهش تبریک خواهم گفت .
روزها گذشت وگنجشک با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند
وخدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت :
می آید ، من تنها گوشی هستم
که غصه هایش را می شنود
ویگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند
گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست "
گنجشک گفت "
لانه کوچکی داشتم
آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام .
تو همان را هم از من گرفتی
این توفان بی موقع چه بود؟
چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
وسنگینی بعضی راه بر کلامش بست .
سکوتی در عرش طنین انداز شد
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خداگفت " ماری در راه لانه ات بود.
خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.
انگاه تو از کمین مار پر گشودی .
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت " وچه بسیار بلاها که به واسطه محبتم
از تو دور کردم وتو ندانسته به دشمنی ام برخاستی .
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت
های های گریه هایش ملکوت خدارا پر کرد.
در باره فرشته ای مثل مادر کافیست بگویم : اگر 4تکه نان خوشمزه داشته باشی و شما 5نفر باشید تنها کسی که مزه آن نان را دوست ندارد مادر است .